تک . شمشیر . بی نظیر

نظیرA.SH.B

باسلام به وبلاگ شخصی من خوش اومدین
مطالب این وبلاگ شامل احادیث ، جملات زیبا و آموزنده از بزرگان ، داستان های زیبا ، شعر، دلنوشته های خودم ، خاطرات تلخ و شیرین و تجربه هایی که برام پیش اومده و کسب کردم .
امید است تا به یاری خدا این وبلاگ خنده ای بر لب کسی جاری یا قطره ی علم وتجربه ای به کسی اضافه کند و در کل برای کسانی که وارد این وبلاگ می شوند مفید باشد وان شاءلله که مورد رضایت و عنایت خدا و امام زمان (عج) قرار بگیرد .
کپی برداری از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع مورد رضایت است .

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۱۵ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

شب خاطره انگیز من

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۰۶ ق.ظ
ساعت ۱۱ شب جمعه بود و من تازه از سر کار اومده بودم .

اون شب مجبور شدم برم خونه مادربزرگم بخوابم چون فرداش باید میرفتم واسه ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی از اونجا نزدیکتر بودم .

مامان بزرگم جامو انداخت دو متری خودشون .

یه نیم ساعتی با گوشیم ور رفتم تا خوابم ببره وقتی خواستم بخوابم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده .

نیم ساعت دیگه گذشت و چشام داشت از خواب پاره میشد .

مگه صدای خوروپف بابابزرگم قط میشد .....

ماشاالله چه نفسی هم داره ...

آخ آخ کاش بودین میدیدین چی کشیدم اون شب ....

از یه طرف نه چشام باز میشد نه میتونستم بخوابم ...از یه طرف تو فکر ثبت نام فردام بودم که یه وقت خواب نمونم ...از یه طرف هرهر زده بودم زیر خنده ...

فرداش مامان بزرگم رفته به مامانم میگه این بچت چشه ببرش به دکتر نشونش بده ساعت یک نصف شب تو خواب میزنه زیر خنده و هرهر میخنده .......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۷:۰۶
حسام الدین کسرایی

خاطرات سربازی

شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ
توی رژه بودیم داشتیم قدم رو می رفتیم . قدم روی رژه هم به این صورته که سه قدم معمولی و قدم بعدی پا میاد بالا و کوبیده میشه روی زمین .

تو صف جلویی من یه پسره جنوبی که قدش هم خیلی بلند بود رژه می رفت .

وسط رژه بچه ها خسته شدن و پاشونو زیاد بالا نمی آوردن . یه دفعه فرمانده داد زد پا بالا پا بالا ...

آقا چشمت روز بد نبینه یهو دیدیم پسر جنوبیه کشید زیر جلوییش .... آخ آخ آخ

حالا همه دارن رژه میرن یه نفر دولا دولا راه می رفت و هی به پشت سریش می گفت عجب آدم بیشعور نفهمی هستی ........ 

خلاصه وسط رژه کلی خندیدیم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۱ ، ۱۰:۲۰
حسام الدین کسرایی

خاطرات سربازی

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۰۷ ق.ظ
چند روز پیش یکی از بچه ها توی اسلحه خونه پادگان یه بطری دلستر پر از گازو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ئیل رو بدون اینکه ببینه توش چیه سر میکشه بنده خدا فکر کرده بود دلستره .
بیچاره یه حالی شده بود باید میدیدین ، راه نمیتونست بره ...
فرمانده دسته مون یخورده بی اعصاب و بد دهن بود یخورده هم دست بزن داشت البته یخورده بیشتر از یخورده ...
فرمانده دسته گردانمون برگشت گفت آخه گوساله ی بیشعور کدوم احمقی میاد دلستر جابذاره تو اسلحه خونه اونم این گوساله هایی که من میبینم ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۱ ، ۰۶:۰۷
حسام الدین کسرایی

خاطرات سربازی

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۱، ۰۵:۱۹ ق.ظ
روز اول که میخواستیم اعزام بشیم یکی گفت گردان امام حسین کشتارگاهه سعی کنین اونجا نیفتید .

ساعت ۸صبح روز دوشنبه به سمت پادگان آموزشی حرکت کردیم .

ساعت ۱۳ دم دژبانی بودیم .

دم دژبانی داشتیم با بچه ها شوخی می کردیم که یه دفه سرباز دژبانی اومد کنارمون و گفت بچه ها حواستونو جمع کنین هفته پیش اینجا یه نفر از سرما مرده .

تا چند دقیقه فقط داشتیم بهش نگاه می کردیم خیلی جا خوردیم و ترسیدیم .

بعد از بازرسی و کارهای اولیه رفتیم تو سالن واسه پذیرش اسم نویسی کنیم .

ساعت تقریباً ۴ یه آخوندی اومد صحبت کرد و بعد گفت هر کی نماز نخونده بره بخونه .

ماهم رفتیم نماز خوندیم و وایسادیم تو صف واسه پذیرش .

از یزد دوتا اتوبوس رفته بودیم .

وقتی که ما رفتیم اسممونو بنویسیم فقط ۲۰ تا یزدی مونده بود و همه پذیرش شده بودن .

تو سالن چند تا بچه هم ولایتی رو پیدا کرده بودم که با هم بودیم نوبت به ما که رسید دیدیم گردان امام سجاد پر شد .

و ما افتادیم تو گردان امام حسین یعنی کشتارگاه .

چیزی که واسه من جالب بود این بود که دقیقاً وقتی نوبت من شد گردان امام سجاد پر شد.

حالا شدم اولین نفر اولین گروهان گردان کشتارگاه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۱ ، ۰۵:۱۹
حسام الدین کسرایی

پس فردا عازمم

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۲۳ ب.ظ
...............................................بسم الله الرحمن الرحیم............

...................................................پس فردا عازم سفرم....................

...................................عازم سفری که مردم بهش می گن اجباری ...........

............................اما من واسه رفتن به این سفر لحظه شماری می کنم  ...........

.............................چون،تو این سفر می تونم اونی که می خوام بشم ........

........................................... پیش به سوی بی نظیر شدن ..................

............................................. پیش به سوی خود سازی  .............

................................................. و به سوی سربازی .............

.........................................................  پایان .................

پ . ن : میدونم که راه سختی رو در پیش دارم و من عاشق این راهم چون دریای طوفانی ناخدای لایق می سازد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۱ ، ۱۲:۲۳
حسام الدین کسرایی