شب خاطره انگیز من
اون شب مجبور شدم برم خونه مادربزرگم بخوابم چون فرداش باید میرفتم واسه ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی از اونجا نزدیکتر بودم .
مامان بزرگم جامو انداخت دو متری خودشون .
یه نیم ساعتی با گوشیم ور رفتم تا خوابم ببره وقتی خواستم بخوابم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده .
نیم ساعت دیگه گذشت و چشام داشت از خواب پاره میشد .
مگه صدای خوروپف بابابزرگم قط میشد .....
ماشاالله چه نفسی هم داره ...
آخ آخ کاش بودین میدیدین چی کشیدم اون شب ....
از یه طرف نه چشام باز میشد نه میتونستم بخوابم ...از یه طرف تو فکر ثبت نام فردام بودم که یه وقت خواب نمونم ...از یه طرف هرهر زده بودم زیر خنده ...
فرداش مامان بزرگم رفته به مامانم میگه این بچت چشه ببرش به دکتر نشونش بده ساعت یک نصف شب تو خواب میزنه زیر خنده و هرهر میخنده .......