تک . شمشیر . بی نظیر

نظیرA.SH.B

باسلام به وبلاگ شخصی من خوش اومدین
مطالب این وبلاگ شامل احادیث ، جملات زیبا و آموزنده از بزرگان ، داستان های زیبا ، شعر، دلنوشته های خودم ، خاطرات تلخ و شیرین و تجربه هایی که برام پیش اومده و کسب کردم .
امید است تا به یاری خدا این وبلاگ خنده ای بر لب کسی جاری یا قطره ی علم وتجربه ای به کسی اضافه کند و در کل برای کسانی که وارد این وبلاگ می شوند مفید باشد وان شاءلله که مورد رضایت و عنایت خدا و امام زمان (عج) قرار بگیرد .
کپی برداری از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع مورد رضایت است .

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «مطالب طنز» ثبت شده است

اینجوریشو ندیده بودم تا حالا!!!

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ق.ظ

 

یه روز تو خیابون داشتم می رفتم که خوردم به ترافیک از دور که نگاه کردم دیدم یه نفر تو ماشین در حالی که داره رانندگی می کنه با آینه ماشینش ور میره و ترافیک درست کرده و عین خیالشم نیست بیشتر که دقت کردم دیدم داره خودشو آرایش می کنه رقتم جلوتر دیدم یه پیرمرد حدود 50 ساله داره با مو کن های مخصوص آرایش زنا موهای دماغشو میکککنه ... هیچی دیگه از شدت خنده سه هفته بستری شدم تازه از بیمارستان مرخص شدم .....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۴:۰۰
حسام الدین کسرایی

شب خاطره انگیز من

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۰۶ ق.ظ
ساعت ۱۱ شب جمعه بود و من تازه از سر کار اومده بودم .

اون شب مجبور شدم برم خونه مادربزرگم بخوابم چون فرداش باید میرفتم واسه ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی از اونجا نزدیکتر بودم .

مامان بزرگم جامو انداخت دو متری خودشون .

یه نیم ساعتی با گوشیم ور رفتم تا خوابم ببره وقتی خواستم بخوابم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده .

نیم ساعت دیگه گذشت و چشام داشت از خواب پاره میشد .

مگه صدای خوروپف بابابزرگم قط میشد .....

ماشاالله چه نفسی هم داره ...

آخ آخ کاش بودین میدیدین چی کشیدم اون شب ....

از یه طرف نه چشام باز میشد نه میتونستم بخوابم ...از یه طرف تو فکر ثبت نام فردام بودم که یه وقت خواب نمونم ...از یه طرف هرهر زده بودم زیر خنده ...

فرداش مامان بزرگم رفته به مامانم میگه این بچت چشه ببرش به دکتر نشونش بده ساعت یک نصف شب تو خواب میزنه زیر خنده و هرهر میخنده .......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۷:۰۶
حسام الدین کسرایی

خاطرات سربازی

شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ
توی رژه بودیم داشتیم قدم رو می رفتیم . قدم روی رژه هم به این صورته که سه قدم معمولی و قدم بعدی پا میاد بالا و کوبیده میشه روی زمین .

تو صف جلویی من یه پسره جنوبی که قدش هم خیلی بلند بود رژه می رفت .

وسط رژه بچه ها خسته شدن و پاشونو زیاد بالا نمی آوردن . یه دفعه فرمانده داد زد پا بالا پا بالا ...

آقا چشمت روز بد نبینه یهو دیدیم پسر جنوبیه کشید زیر جلوییش .... آخ آخ آخ

حالا همه دارن رژه میرن یه نفر دولا دولا راه می رفت و هی به پشت سریش می گفت عجب آدم بیشعور نفهمی هستی ........ 

خلاصه وسط رژه کلی خندیدیم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۱ ، ۱۰:۲۰
حسام الدین کسرایی

خاطرات سربازی

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۰۷ ق.ظ
چند روز پیش یکی از بچه ها توی اسلحه خونه پادگان یه بطری دلستر پر از گازو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ئیل رو بدون اینکه ببینه توش چیه سر میکشه بنده خدا فکر کرده بود دلستره .
بیچاره یه حالی شده بود باید میدیدین ، راه نمیتونست بره ...
فرمانده دسته مون یخورده بی اعصاب و بد دهن بود یخورده هم دست بزن داشت البته یخورده بیشتر از یخورده ...
فرمانده دسته گردانمون برگشت گفت آخه گوساله ی بیشعور کدوم احمقی میاد دلستر جابذاره تو اسلحه خونه اونم این گوساله هایی که من میبینم ..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۱ ، ۰۶:۰۷
حسام الدین کسرایی