خاطرات سربازی
جمعه, ۱ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۰۷ ق.ظ
چند روز پیش یکی از بچه ها توی اسلحه خونه پادگان یه بطری دلستر پر از گازوئیل رو بدون اینکه ببینه توش چیه سر میکشه بنده خدا فکر کرده بود دلستره .
بیچاره یه حالی شده بود باید میدیدین ، راه نمیتونست بره ...
فرمانده دسته مون یخورده بی اعصاب و بد دهن بود یخورده هم دست بزن داشت البته یخورده بیشتر از یخورده ...
فرمانده دسته گردانمون برگشت گفت آخه گوساله ی بیشعور کدوم احمقی میاد دلستر جابذاره تو اسلحه خونه اونم این گوساله هایی که من میبینم ..
۹۱/۱۰/۰۱