کربلایی ...
محرم به خاطر مسئولیتی که قبول کرده بود تو پایگاه محلشون نتونست زیاد تومراسمات شرکت کنه دلش گرفت باخودش گفت نکنه ارباب فراموشم کرده؟
گذشت تانزدیک اربعین شد از هرمحله یه کاروان میبردن کربلا رفیقاش یکی یکی میومدن خداحافظی برای رفتن پیاده روی اربعین اما قسمت اون نمیشد دیگه بیقرار شد با خودش گفت اگه ارباب این دنیا هوامو نداشته باشه و منو نخواد چجوری اون دنیا میاد برای شفاعتم ؟
یه هفته مونده بودتا اربعین
یکی ازرفیقاش گفت من میرم دنبال کارام واسه اربعین امسال خواستی تو هم برو دنبالش ..
دلشو زد به دریا رفت کارای اخذ پاسپورت رو انجام داد فرداش گفتن ویزا برای عراق دیگه صادرنمیشه .
دیگه آروم و قرار نداشت باخودش گفت میرم مشهد رفت و ثبتنام کردبرای پیاده روی به سمت حرم امام رضا(ع) ....
فردای اون روز پاسپورتش رسید همون روز گفتن صدور ویزای عراق تمدیدشده بلافاصله رفت دنبال ویزا .
ویزاشو گرفت بلیطشو گرفت و فردا عازم کربلاست ...
امشب مرد این داستان به این نتیجه رسید که اشتباه فکر میکرد حسین فاطمه دست همه رو میگیره و هوای همه رو داره ....
هنوزم باورش برام سخته ...
من .. پیاده .. اربعین .. کربلا .. بین الحرمین ..
سلام بر حسین سلام بر حسین سلام بر حسین