تک . شمشیر . بی نظیر

نظیرA.SH.B

باسلام به وبلاگ شخصی من خوش اومدین
مطالب این وبلاگ شامل احادیث ، جملات زیبا و آموزنده از بزرگان ، داستان های زیبا ، شعر، دلنوشته های خودم ، خاطرات تلخ و شیرین و تجربه هایی که برام پیش اومده و کسب کردم .
امید است تا به یاری خدا این وبلاگ خنده ای بر لب کسی جاری یا قطره ی علم وتجربه ای به کسی اضافه کند و در کل برای کسانی که وارد این وبلاگ می شوند مفید باشد وان شاءلله که مورد رضایت و عنایت خدا و امام زمان (عج) قرار بگیرد .
کپی برداری از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع مورد رضایت است .

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۱۳ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

احترام

يكشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۴۰ ق.ظ

سلامتیه اون پسری که...
..

10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
..
 20سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت....
... ... ... ... ..
 30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!
..
باباش گفت چرا گریه میکنی..؟
..
گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۴۰
حسام الدین کسرایی

شما چقدر وقت دارید؟؟؟

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۲۱ ق.ظ

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

 گفت: من رفتنی ام!

 گفتم: یعنی چی؟

 گفت: دارم میمیرم

 گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟

 گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

 گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

 با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟

 فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش

 گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

 گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم

 کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

 تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

 خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

 اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

 خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

 با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

 آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی 

 سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

 بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

 ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

 گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

 مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

 الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم

 حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو

 قبول میکنه؟

 گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه 

 آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ 

 گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

 یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

 گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟

 گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن:

 نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی

 مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۲۱
حسام الدین کسرایی

احساسی ترین داستان عشق

شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

راهی متفاوت برای ابراز عشق ....

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند بابخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل وهدیه» و«حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: «باهم بودن در تحمل رنج ها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می داند. درآن بین، پسری برخاست وپیش از اینکه شیوه دلخواه خود رابرای ابرازعشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن وشوهر جوانی که هردو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجامیخکوب شدند .... یک ببر بزرگ، جلوی زن وشوهر ایستاده وبه آنها خیره شده بود.شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت ودیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن وشوهر پریده بود ودرمقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حرکت کرد.... همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد وهمسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببررفت وزن تنها ماند..... داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردن به متهم  کردن آن مرد، اما پسر پرسید؟آیا میدانید آن مرد درلحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟بچه ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است ! پسر جواب داد:نه،آخرین حرف مرد این بود که:عزیزم تو بهترین مونسم بودی،از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود..... قطره های اشک، صورت پسرراخیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانندببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد ویا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فداکردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین وبی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به من و مادرم بود ......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۲۶
حسام الدین کسرایی