انتخاب با توست
«انتخاب باخودتان است.»
تا ابد دورخودتان بچرخید یا تا بی نهایت ادامه دهید.
«انتخاب باخودتان است.»
تا ابد دورخودتان بچرخید یا تا بی نهایت ادامه دهید.
امام حسین (ع)
کانت
دی سلز
نبوووووووووووووووووود سه هفته دیگه .
تو این ده ماه سربازی فهمیدم که :
ارزش دقیقه های عمر کمتر از طلا نیست
نظم و انظباط در کار روزمره یعنی برنامه ریزی برای کارها و اجرای آن اصلی ترین عامل موفقیته
نباید انقدر ساده باشم تا دیگران ازم سوء استفاده کنند و ....
و اینکه قدر داشته هامو بدونم (مخصوصاْ قدر داشتن پدر و مادر) .
«قرائت قرآن،مسواک زدن و روزه گرفتن .»
امام صادق(ع)
مسواک زدن،روزه گرفتن،خواندن قرآن مخصوصاْآیة الکرسی،خوردن مویز در صبح وحلوا وگوشت نزدیک گردن وعسل وعدس و خواندن دعای زیر بعد از نماز صبح:
یا حی و یا قیوم فلا یفوت شئْ علمه ولا یؤده .
«بسم الله الرحمن الرحیم»
پیر کشاورز جوانی بود که سختی روزگار، او را بیشتر از سن و سالی که داشت نشان می داد. او روزها در مزرعه و اصطبل کار می کرد و شب ها دو سه ساعتی می خوابید و نیمه های شب، محصولات زمین هایش را با وانتی که داشت، به شهر می برد تا صبح اول وقت، قبل ازهمه در بازار فروش حاضر باشد.
کار بیش از حدو فشار زندگی او از دیدن نعماتی که داشت، محروم کرده بود. پیر، جز کارش به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد ونمی دانست که سلامتی همسر وفرزندش و این خوشبختی که خداوند به آنها عطا کرده بود از هر مال و کاری با ارزش تر است.
یک روز، پیر پس از مدت ها تلاش، با پول اندکی که هر چند وقت یک بار، پس انداز کرده بود توانست وانت نویی بخرد. او غرق در افکار خودش مشغول تمیز کردن وانت جدیدش بود که ناگهان متوجه شد یکی از چرخ های آن، در راه آوردنش به مزرعه پنچر شده است. او آستین بالا زد وشروع به تعویض لاستیک کرد. در همین لحظه، پسر شش ساله اش مارتین به پدر نزدیک می شد و از دیدن ماشین نویی که پدر خریده بود در پوست خود نمی گنجید. او دور ماشین میچرخید و ذوق می کرد اما پیر که افکار دیگری در سر می پرورانید، اصلاً مارتین را نمی دید.
در همین لحظه، مارتین متوجه سوئیچ ماشین شد که روی صندلی راننده قرار داشت. ناگهان فکری به نظرش رسید، به ارامی در ماشین را که لایش باز بود، بازتر کرد و در یک چشم به هم زدن مثل یک گربه فرز و ملوس، به سختی دستش را دراز کرد و سوئیچ را برداشت و دوباره در ماشین را نیمه بسته گذاشت.
پدر، مشغول کارش بود که با دیدن صحنه ای، موجی از خشم، جلوی چشمانش را گرفت.او میدید که پسرش با سوئیچ در حال نوشتن چیری روی بدنه ماشین است. او با آچاری که در دست داشت به سرعت سمت پسرش دوید و با دیدن خطوطی که بدنه وانت را خراش داده و فلزش را نیز نمایان کرده بود، بر شدت عصبانیتش افزوده شد و در یک چشم به هم زدن(بدون هیچ فکر وتأملی) با آچار بزرگ وسنگین، بر روی دستان کوچک مارتین کوبید تا پسر را به این وسیله تنبیه کرده باشد. در این لحظه، پسرک شش ساله از درد فریاد بلندی کشید و روی زمین بیهوش شد.
پدر، پسرش را به درمانگاه رساند. مارتین از حال رفته بود وتمام انگشتان کوچکش خرد شده بود. شکستگی استخوان ها به قدری شدید بود که تقریباً هیچ راهی به جز قطع کردنشان وجود نداشت.
آن روز، طی یک عمل جراحی دردناک هر چهار انگشت دست راست مارتین قطع شد و مادر در کنار بستر پسرش تا صبح گریست.
پیر از شدت ناراحتی از بیمارستان خارج شد تا در گوشه ای با خود خلوت کند که در همین لحظه، چشمش به خطوطی افتاد که پسرش با همان دستان کوچک، روی ماشین نوشته بود. او هرگز این نوشته را نخوانده بود. روی بدنه وانت با خط کج و کوله ای نوشته شده بود :
«پدر دوستت دارم»
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
« حافظ »